داستان گلابی و گلابیها
یه روز یه کامیون گلابی داشت تو جاده میرفته که یدفعه می افته تو دست انداز و یکی از گلابی ها می افته وسط جاده ، بر میگرده به کامیون نگاه میکنه و میگه: گلاااابیهاااا !!! گلابیهاااا. گلابیها میگن: گلااابی !!! گلااابی !!! ماشین دورتر میشه و صداشون ضعیف تر میشه.
گلابی میگه : گلابیها گلابیها و گلابیها میگن : گلابی گلابی . باز ماشین دورتر میشه و گلابی میگه : گلابیها گلابیها اما دیگه صدای گلابیها به گلابی نمیرسیده ، گلابیها موبایل راننده را میگیرن زنگ میزنن به موبایل گلابی ، اما چه فایده که گلابی ایرانسل داشته و تو جاده آنتن نمیداده ، اما گلابی یکی را پیدا کرد که خط دولتی داشت و زنگ زد به راننده و گفت که گوشی را بده گلابیها ، راننده هم گوشی را میده به گلابیها و گلابی به گلابیها میگه : گلابیها گلابیها !!! گلابیها هم میگن گلابی گلابی ........!!!
داستان ما به ته رسید ، گلابی به خونش نرسید